قسمت شانزدهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه در پارکینگ خانه شان، از ماشین پیاده شد، نگاهی به جای خالی ماشینهای پدر و مادرش و آمیتیس انداخت. آمیتیس و شباهت فوق العاده آن دو به یکدیگر! چرا فکرش را زودتر نکرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سریعاً به خانه رسانده بود که بیش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالای پدرش را از باران مخفی کند و اکنون قل همسان دیگرش، با چهره ای دقیقاً شبیه به او، با ماشینی حتی مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اینها، آمیتیس، عاشق این بود که همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالایی هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصیلات بالایی دارد و عاشق احترامی بود که مردم بعد از فهمیدن این مسائل، به او می گذاشتند. و اگر بنا به هر دلیلی، باران بیشتر از گرفتن چند کتاب، درون دانشگاه می ماند و در کمال بدشانسی رامیس، با آمیتیس مواجه می شد...! خب، رامیس نمی دانست ممکن است باران چه فکری بکند، چه عکس العملی نشان دهد و چه اتفاقی روی دهد! و همین ندانستن، اعصاب او را متزلزل می کرد و استرس و آشفتگی عجیبی به او تحمیل می کرد. خودش هم نمی فهمید چرا این دوستی، که هنوز ریشه و استحکام عمیقی نداشت تا این حد برایش مهم بود! فقط احساس می کرد باران را دوست دارد و او را در زندگیش می خواهد، به همان شیوه ای که احساس می کرد از شراره خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله اش را با او حفظ کند، و اتفاقات همانروز، سندی بود بر تأئید درستی احساساتش نسبت به شراره!

در ماشینش را بست و به ماشینش تکیه داد! اخم کرده بود و با ناراحتی به جای خالی ماشین آمیتیس خیره شده بود. باید قبل از آنکه همه چیز خراب شود، درستش می کرد، اما چگونه؟! حتی اگر به آمیتیس زنگ می زد و از او خواهش می کرد که اقدامات احتیاطی را رعایت کند، آمیتیس که باران را نمی شناخت! او که نمی توانست از همه آدمها فرار کند! بگذریم از اینکه احتمالاً این افکار و رفتار به نظرش غیرمنطقی و بچگانه می آمد و چه بسا که اصلاً قبول نمی کرد! ای کاش شماره موبایل باران را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است یا به خانه رفته است! شاید او اکنون خانه بود و همه این نگرانیها، بی مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، دیگر حواسی برای گرفتن شماره تلفن برایش نمانده بود! به این نتیجه رسید که در این شرایط، هیچکاری از دستش ساخته نیست و فقط باید به خدا توکل کند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشکوهی شد که بر روی تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روی یکی از صندلیها نشست و به درخت سیبی که کاشته بود، خیره شد. برگهای درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای را دارا بودند. عمو مهران –باغبانشان- خیلی خوب به همه باغ می رسید، مخصوصاً توجه و مراقبت ویژه ای به این درخت داشت، چرا که می دانست رامیس، آن را خیلی دوست دارد. رامیس هرگاه ناراحت بود، به کنار آن درخت می آمد و گاهی با آن حرف می زد، اینکار به او آرامش می داد، اما فقط عمو مهران اینرا می دانست که گهگاه او را در اینحال دیده بود.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 71
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: